کد مطلب:28503 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:114

ناکام ماندن آخرین تلاش ها












2216.الجمل: ابن عبّاس می گوید: [ به امیر مؤمنان] گفتم: در انتظار چه هستی؟ به خدا سوگند، این گروه، جز شمشیر، چیزی به تو نخواهند داد.پس قبل از آن كه آنان بر تو یورش آورند، تو بر آنان حمله كن.

فرمود: «از خداوند [ در این نبرد] كمك می خواهیم».

[ ابن عبّاس می گوید:] از جایم حركت نكرده بودم كه تیرهای آنان، مانند ملخ های پراكنده به سویم بارید. گفتم: ای امیر مؤمنان! نمی بینی اینان چه می كنند؟ دستور ده تا آنان را عقب برانیم.

فرمود: «[ صبر می كنم] تا این كه بارِ دیگر نزد آنان عذری داشته باشم».

سپس فرمود: «كیست كه این قرآن را بگیرد و آنان را بدان دعوت كند و كشته شود و من بهشت را نزد خداوند برایش ضمانت كنم؟».

كسی برنخاست، جز جوانی كه قبایی سفید برتن داشت، كم سن و از قبیله عبد القیس بود و «مسلم» خوانده می شد. گویا اینك او را می بینم. گفت: من قرآن را بر آنان عرضه می دارم- ای امیر مؤمنان!- و جانم را به حساب خداوند متعال می گذارم.

علی علیه السلام از سر دلسوزی بر آن جوان، از او رو گرداند و بار دیگر ندا داد: «كیست كه این قرآن را بگیرد و بر این گروه، عرضه بدارد و بداند كه كشته می شود و پاداش او بهشت است؟».

همان مسلم به پا خاست و گفت: من آن را عرضه می دارم.

امام علیه السلام باز هم از او رو گرداند و برای مرتبه سوم، ندا داد و كسی جز همان جوان به پا نخاست. پس قرآن را بدو داد و فرمود: «نزد آنان برو، قرآن را بر آنان عرضه دار و آنان را به آنچه در آن است، فراخوان».

جوان، پیش رفت و در برابر صف های لشكر دشمن ایستاد و قرآن را باز كرد و گفت: این، كتاب خداوندعز وجل است و امیر مؤمنان، شما را بدانچه در آن است، فرا می خواند.

عایشه گفت: او را با نیزه بزنید، كه خدایش او را زشت بدارد!

از هر سو با نیزه بر او حمله بردند و از هر سو نیزه اش زدند. مادر آن جوان، حضور داشت. ناله ای كرد و خود را بر روی جوان انداخت و او را از جایش به عقب كشید.گروهی از سپاه امیر مؤمنان به طرف آن زن آمدند و مادر را در برداشتن جوان، كمك كردند و آوردند تا این كه او را در برابر امیر مؤمنان گذاشتند. مادرش می گریست و نوحه سرایی می نمود و چنین می گفت:

بار پروردگارا! مسلم، آنان را دعوت كرد

كتاب خدا را تلاوت می كرد و از آنان نمی هراسید.

و آنان، نیزه های خود را از خونش رنگین كردند

در حالی كه مادرشان (عایشه) ایستاده بود و آنان را می دید.

و او آنان را به جنگ، فرمان می داد و از آن، بازشان نمی داشت.[1].

2217.المناقب- به نقل از مجزئه سدوسی-: چون دو لشكر (لشكر امیر مؤمنان علی و لشكر جملیان) رو در رو شدند، بصریان (لشكر جملْ) شروع به تیراندازی به سوی یاران علی علیه السلام نمودند تا این كه گروهی از آنان را از پای در آوردند.

مردم گفتند: ای امیر مؤمنان! به راستی كه تیرهایشان ما را از پای درآورد. از آنان چه انتظاری داری؟

علی علیه السلام فرمود: «بار خدایا! تو را شاهد می گیرم كه برایشان دلیل آوردم و آنان را بیم دادم.پس تو برای من علیه آنان گواه باش».

آن گاه، زره خواست و آن را بر تن كرد و شمشیر به كمر بست و دستارش را بر سر بست و بر اَستر پیامبرصلی الله علیه وآله سوار شد و سپس قرآنی خواست و آن را به دست گرفت و فرمود: «ای مردم!چه كسی این قرآن را می گیرد و این گروه را بدان، فرا می خواند؟».

جوانی از قبیله مُجاشع به نام «مسلم»- كه قبایی سفید بر تن داشت- برخاست و گفت: ای امیر مؤمنان! من آن را می گیرم.

علی علیه السلام به وی فرمود: «ای جوان! دست راستت بُریده می شود. سپس آن را با دست چپ می گیری.آن هم بُریده می شود.سپس با شمشیر، آن قدر بر تو ضربه می زنند تا كشته شوی».

جوان گفت: این برای من دشوار نیست، ای امیر مؤمنان!

علی علیه السلام، درحالی كه قرآن را در دست داشت، دوباره ندا داد و باز هم تنها همان جوان برخاست و گفت: ای امیر مؤمنان! من آن را می گیرم.

امام علیه السلام سخن نخست خود را تكرار كرد.

جوان گفت: مانعی ندارد، ای امیر مؤمنان! این [ گونه شهید شدن ]در راه خداوند، ناچیز است.

سپس آن جوان، قرآن را گرفت و به سوی آنان رفت و گفت: ای جمعیت!این، كتاب خداست میان ما و شما.

مردی از جملیان، دست راست او را با شمشیر زد و آن را قطع كرد. جوان، قرآن را با دست چپ گرفت. مرد، دست چپ وی را هم قطع كرد.جوان، قرآن را به سینه چسبانید. مرد، آن قدر بر او ضربه وارد كرد كه كشته شد.رحمت خدا بر او باد![2].









    1. الجمل: 339، إرشاد القلوب: 341، تاریخ الطبری: 511/4.نیز، ر.ك: تاریخ الطبری: 509/4.
    2. المناقب: 186/223، الفتوح: 2/472، شرح نهج البلاغه: 9/111.